همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد