عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم