پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شبزندهداری ماند و من ماندم
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست