ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس