هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود