میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد