خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار