گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تو با آن خسته‌حالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
یکی این‌سان، یکی این‌گونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بی‌تابت چه دیدند؟
کمر بر استقامت بسته زینب
که یک‌دم هم ز پا ننشسته زینب
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
کلامش سنگ‌ها را نرم می‌کرد
دلِ افسردگان را گرم می‌کرد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
عطش می‌گفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
سری بر شانۀ هم می‌گذاریم
دل خود را به غم‌ها می‌سپاریم
دلم رود است و دریا چشم‌هایم
فدای دست سقا چشم‌هایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم می‌نویسم
هم از باران نم‌نم می‌نویسم
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بی‌وطن بر شانۀ توست
رباب است و خروش و خسته‌حالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
