با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است