صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غم هجر تو، در توانش نیست
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی