هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد