هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
فرمود حسین: جلوۀ لم یزلی
سالار شهیدِ شاهدان ازلی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین