از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند