از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز