میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد