از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است