رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
باز ما را چشمهای از اشک جاری دادهاند
روز و شب خاصیت ابر بهاری دادهاند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
شکسته، ارغوانی مینویسم
به یاد لالههای بیسر باغ
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را