تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند