گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز