سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز