چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند