ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد