میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است