هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى