تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری