ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است