گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علیاکبرتر از تو نیست
از خدا آمدهام تا به خدا برگردم
پس چرا از سفر کربوبلا برگردم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد