حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد