من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
چندین ستاره در حرم آن شب شهید شد
شب آنچنان گریست که چشمش سفید شد
آسمان را پهن میکردی به هنگام نماز
تا که باشد کهکشان با خاک پایت همتراز
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن