تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر