عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید