نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد