پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت