عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند