عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم