ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را
«اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین»... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
شده نزدیکتر از قبل، شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی
دشمنان این روزها حرف دو پهلو میزنند
دوستانت یک به یک دارند زانو میزنند
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر میشود
قبل زائر کولهبار راه، حاضر میشود
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را