ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
در هر نفس نسیم، بوی آه است
در شبنم - اشک گل - تبی جانکاه است
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند