سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد