تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس