چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا