بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
فقط از شعله و مسمار گفتیم
از آشوب در و دیوار گفتیم
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت