روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها