رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش