آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
عشق بیپرواست، بسم الله الرحمن الرحیم
هرکسی با ماست، بسم الله الرحمن الرحیم
گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
یک عمر دلم غصۀ مولا خوردهست
تا حکم شهادت من امضا خوردهست
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را