عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟