تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
شهید کن... که شهادت حیات مردان است
ولی برای شما مرگ، خط پایان است
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم