رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
اسفندِ امسالین چرا پَر، وا نکردی؟
پرواز در این ماهِ بیپروا نکردی
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود
در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
اگر آبشارم، اگر آبگیرم
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفتوگوی حسین
کربلا به خون خود تپیدن است
جرعه جرعه مرگ را چشیدن است
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید
نه در توصیف شاعرها، نه در آواز عشّاقی
تو افزونتر از اندیشه، فراوانتر از اغراقی