تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی