از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را