والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست